۱۳۸۷ خرداد ۱۱, شنبه

نمیدونم بازی هورمونها این جوری منو بهم ریخته یا واقعا بهم ریختم ؟به اندازه ای کلافه وعصبانیم که مثل یه گلوله آماده به شلیکم.یک هفته است هرچیزی تو اتاقم ریخته یا از کمد اومده بیرون رو زمین وتخت ومیز وصندلی ولو شده .حالشو ندارم اتاقو مرتب کنم وهمین آشفتگی هم بیش از بیش کلافم میکنه .این کمر درد لعنتی بعدش سرما خوردگی بعدش هم که این پریود ناجور باعث شده که مدتهاست نتونم بدوم .باید هر جورشده برم روزی نیم ساعت بدوم اون خیلی کمکم میکنه از این حس مزخرف وگندی که دارم بیام بیرون.

۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

باتوام ای دوست قدیمی ! خیالی نیست که روزگار,من وتو مجموعه توانایی شدیم برای جدایی ای که دوری واین فاصله بهانه اش شد. خیالی نیست که آخر راه به رویاهای من وتونرسید .خیالی نیست که روز تو, شب من وروز من شب توست! خیالی نیست خیالی نیست دوست من !دوستت داشتم ...دوستت دارم ...ودوستت خواهم داشت ...

۱۳۸۷ خرداد ۷, سه‌شنبه

گیج وتبدار همه روز رو توخونه گذروندم .نمیدونم چه چیز ویژه ای تو سرماخوردگی وتب ولرز درقیاس با مریضیهای حتی سخت تر هست که باعث میشه منو ضعیف وشکننده کنه ویه بغض که هر لحظه آماده شکستنه بیخ گلوم بنشونه و به هر بهونه کوچیکی اشک تو چشام جمع بشه و بدتر از همه دلم برای خودم بسوزه ودلم چنگ بزنه که ای کاش مامانم اینجا بود و....
بدتر ازهمه اینکه سرما خوردگی تو تنها ترین روزهات یقتو بگیره ...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

پرسیدم :هنوز وقت عبور از کوچه کودکی هامون وقتی به خونه سوم میرسی سرت ناخودآگاه به سمت راست میچرخه؟یازمان...
سکوت میکنی....به!!هنوز هم بعد از ده سال این عادت همیشه بامنه هنوز...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

دل تنگی هوای شنیدن صدای آشنای دور ...
-سلام خانم دکتر
صدای آشنا مثل همیشه محکم وجدی ولی مهربون توی گوشی می پیچه .حتما تو بیمارستان یا درمانگاهه .صدای منو به سختی داره یا نشناخته واین تدبیریه برای نشکستن دلی که نیمه شب هوای رفیق قدیمی کوچه کودکی وبلوغ رو کرده!تجسمش میکنم با روپوش سفید مقنعه مشکی چشای مشکی زیر سایه مژه های مخملی خواب رو پنهون کرده گوشی بدست بلند میشه میره کنارپنجره .
اولین باره که تو صداش دوری موج میزنه اولین باره که باشنیدن صداش یادم نرفت که چقدر دورم ...
دور اتاق راه میره صداقطع ووصل میشه میگه شیفتش رو فردا همین موقع تحویل میده ومیره خونه !میگم باشه زنگ میزنم و....
....
گوشی بدست رو تخت نشستم ونمیدونم چقدر تو خاطره ها غرق بودم یاد سالهای اول دانشگاه سالی که هر دو از کوچه کودکی دورشدیم ولی نه از هم !.........
دلم تنگ میشه بازهم برای خونه دلم تنگ میشه! برای کوچه ای که فردا پذیرای قدم آشنای دوره منه برای شاخه های درختهای پیر ورازداری که سایه بان پچ پچ های ما بودند .......دلم تنگ میشه و نه نوشتن ونه این اشکها.....صبر میکنم شاید فردا شنیدن صدای همراه کودکی ها ...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

تا کی میخوای مهمون ناخونده دلتنگیهام باشی ؟به گمانم گریزی نیست !