۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

نمیدونم چی میخوام کلافه وبیقرارم .قطره های آخر از ظرف صبوری من داره تبخیر میشه ومن خسته تر ازاونم که کاری کنم .
دیگه حتی آرزو ندارم خسته ودلزده ام از نرسیدن به آرزوهایی که خیلی هم بزرگ نبود دورنبود ولی از من دورشدند بدون اینکه ازمن کاری ساخته باشه....
ته مونده امیدم رو چند روزپیش فوت کردم و30 شمع خاموش شد به آرزوی اینکه دستای مهربون ناهید 31شمع رو روشن کنه.