۱۳۸۶ آبان ۸, سه‌شنبه

رخوت همه وجودم رو گرفته دوست دارم برم جلوی آیینه دستهامو بالا ببرم بگم تسلیممممممممممممممم آره کم آوردم آره یک ماه ونیم گذشت روپابودم وقوی ولی امروز همه دردها زده بیرون پردردم وحسرت وغم پرگریه پراشگ پر تنهایی پربغض

۱۳۸۶ مهر ۱۲, پنجشنبه

صبوری

تصمیم گرفتم آروم بدون شک بدون تردید بدون لرزش ایمان دارم ایمان.اما نه این ایمان نه این آرامش هیچ کدوم مرحمی نیست روی این زخمی که روش داغ زدست.دردش آشنا نیست دارم پوست میندازم نه نه انداختم الان بدون پوستم گوشت تنم برهنه است هر لمس هر نسیمی هدیه ای جز درد نداره.زمان میخواد پوست انداختنش سخت بود که تموم شد مونده فقط پوست جدید. صبر میکنم. این سالها هیچ حاصلی نداشت درس صبوری بود یاد گرفتم چطور صبور باشم اگه صبرم به جایی راه نبرد زندگی باز هم جریان داره