۱۳۸۶ آذر ۸, پنجشنبه

دیشب بعد از مدتها خوابتو دیدم اومده بودی اینجا تو خیابونای سرد وشلوغ وزیبای اینروزهای شهر قدم میزدیم باهم رفتیم موزه گوگنهایم .تنها نبودیم دوتا دوست همراهمون بودند که با تعجب نگاهمون میکردند از رفتار من متعجب بودند آروم مهربون اما متفاوت .خوشحال بودند فکرمیکردند همه چی تموم شده .تک تک گالریها رو دیدیم پرسیدم هنوز هم میشه تو اتاقت یه بوم نیمه کاره پیدا کرد میگی آره من میگم اما من خیلی وقته چیزی نکشیدم چیزی نمیگی فقط نگاهتو از تابلو به من میدوزی ولبخند میزنی من هم با لبخندی جوابتو میدم لبخندی مهربون به یه دوست که دوباره شروع کردن هم مثل بقیه چیزها برای اولین بار با اون تجربه کردم
روی خیلی ازنقطه ضعفهام کارکردم نمیگم کاملا رفع شده ولی حداقل تحت کنترله ولی متاسفانه این برنامه ناجور خوابمو هنوز کاریش نکردم وبدترازهمه اینه که این یه مورد میتونه همه برنامه های روزانه آدمو تحت شعاع خودش قرار بده باید یه کاریش بکنم این جوری نمیشه .بعد از این دو هفته که حس رضایت از خودم داشتم امروز بدجوری از دست خودم عصبانیم همه برنامه امروزمو بیخوابی این مدت بهم ریخت خوب بدن من هم مثل هرآدم دیگه ای به حداقل خواب نیاز داره شاید دیرتر ولی یه روزی مثل امروز کم میاره دیگه

۱۳۸۶ آذر ۳, شنبه

زمان قدرتی داره که با هیچ چیز دیگه ای قابل قیاس نیست فقط باید صبوری کرد و خیلی چیزها روبه زمان سپرد مخصوصا وقتی همه تلاشتو کردی وکار دیگه ای ازپست برنمیاد اگر اون وقت به زمان ایمان داشته باشی احساس خستگی شاید بکنی ولی شکست خوردگی هرگز !زمان روشن میکنه که نرسیدنت به اون هدف نه تنها شکست نبوده که موفقیت بزرگی بوده .زخمها ودردهات خاطره هایی میشند که باافتخار بهشون نگاه میکنی ودرسهایی رو که ازشون گرفتی رو با خودت زمزمه میکنی
هوا یکباره سردشده زمستونهای نیویورک رو دوست دارم شور وحال خاصی داره امسال این شهر رو یه جور دیگه میبینم آره حس میکنم اینجا شهر منه جایی که توش رشد کردم جایی که دوباره متولد شدم

۱۳۸۶ آبان ۳۰, چهارشنبه

یه پست نوشتم که سیوش کردم حرفی بود با کسایی که دوستم دارند ودوستشون دارم ولی بعد ازنوشتن ترسیدم که دلگیرشون کنم واینو نمیخوام
میدونی ایراد درددل کردن چیه؟وقتی واقعا به دردی تمرکز نداری هرحرفت بازهم به شکل درددل شنیده میشه و بدتر از اون تبدیل میشی به کسی که چند تا چشم نگران دنبالته .میگی امروز بارونیه نگرانت میشند وچون نمیتونند هوا روعوض کنند میگن آره برو سینما برو ورزش کن برو پیش دوستت

به خدا من گله نکردم گفتم هوا بارونیه مثل همه آدما من هم یه وقتایی میتونم فقط جمله های خبری ساده وعاری از نگرانی وغم بدم حتی جمله های عاطفی

من خوبم به خدا من خوبم من دارم راهی رو طی میکنم که شما نمیبینید تغییراتی میکنم که هنوز دیدنی نیست با این نگرانی های عاشقانتون اعتماد به نفسمو نگیرید
این روزها با خودم دوست شده ام باهم لذت میبریم از زندگی از تک تک لحظه هایش حتی اگر به ظاهر نامهربان باشد به قولهایی که داده بودم عمل کردم راضیم تکیه کردم به خودم به دوست جدیدم وبا او همراه شدم حالا هردو میدانیم که ناممکنی وجود ندارد
قلبم کوچک شده یا منطقم بیش یا تحمل وصبرم کم ؟این روزها زودتر از قبل به فکر حذف رابطه های مسموم میافتم

۱۳۸۶ آبان ۱۴, دوشنبه

پرازخشمم این روزها به تلنگری از جا درمیرم .این موجودی که میبینم رو نمیشناسم تند تلخ تیره .ازش میترسم بیش از اینکه بترسم ازش تنفر دارم تا حالا خشم رو تا این حد تو وجودم حس نکرده بودم عجیب چیز قوییه این حس ,همه چیز رو زیر چتر خودش میگیره به هیچ حسی مجال نمیده
لرزش دستام کلافم میکنه یه جورایی یادم میاره که حس جدیدی به نام ضعف داره مهمونم میشه اگه از این روزها سربلند بیرون بیام به خودم افتخار خواهم کرد نمیزارم یادم بره که تو چه روزایی چه جوری جنگیدم چه جوری روپا موندم وبه بازندگی سرنسپردم .امروز رفتم یه آدمی رو دیدم یه پیرمرد 80ساله که آدم خیلی جالبی بود دیدنش رو میزارم روحساب یه نشونه .هنوز به نشونه ها متعقدم .توراه که بودم توی ترافیک دلم چنون گرفته بود که به زور اشکمو فرو میخوردم که کسی نبینه تو دلم کلی با خودم حرف زدم.حرفای این پیرمرد گویا جواب تموم اون حرفا بود

۱۳۸۶ آبان ۱۰, پنجشنبه

بی انصاف با من چه کردی ؟همه چیز رو از من گرفتی .بازی بارنگ ,نوشتن,سه تار زدن و....هر چیزی که آرومم میکرد حالا با یاد تو آرامش رو از من میگیره حالا بیا وبگو وقتی پریشونم چه کنم ؟وقتی میخوام از غم تو فرار کنم به چی پناه ببرم؟این انصاف نیست که همه اینها را همراه خودت ببری انصاف نیست
به دل نگیر این حرفا بهونه ای بیش نیست به دل نگیر
ازنیمه شب ساعتی گذشته دلم میخواد بزنم بیرون و تاخود صبح راه برم وبه چیپسی کینگز گوش کنم دلم میخواد سبک بشم تو تاریکی بدون هراس از دیدن اشکام راحت گریه کنم تو خلوت شب بلند بلند حرف بزنم