۱۳۸۶ خرداد ۲۴, پنجشنبه

ترس

امروز ترس تو تک تک سلولهای بدنم وول میخورد خیلی میترسم خیلی اما اینبار نباید این ترس مانع تصمیم گیری بشه یه عالمه هدف یه عالمه ایده نقشه برنامه تو ذهنم انبار شده منتظر یه جرقه است که بیرون بریزه ولی بدون اون بدون داشتن حتی صدای اون همه رسیدن ها برام خالی و بی مغزه.

۱۳۸۶ خرداد ۱۵, سه‌شنبه

نشستم روی مبلی که به زحمت میشه روش مودب نشست دختر فرانسوی که آخرش نفهمیدم مامانش مراکشی بود یا اسراییلی داره راجب احمدی نزاد حرف میزنه و دوست پسر آمریکاییش که مثل بقیه آمریکاییها دیدش به دنیا بیش از چیزی که توتلویزیون به خردش میدن و من بالبخند دارم نگاهش میکنم وتو ذهنم دنبال این میگردم که این دختر چه ورزشی میکنه؟شناگره؟که میپرسه اسمش چی بود زل میزنم بهش بدون لبخند میگه رییس جمهور قبلیتون جوابشومیدم وتو دلم به مامانم میگم دمت گرم که هرچی زور زدم نیومدی رای بدی ویاد اون همه شور وشوق ....دونه های سبز رنگ وتند رو مزمزه میکنم وشیشه آبجوای که مطمئنم با شیشه دخترک کره ای عوض شده سز میکشم چقدر دلم میخواست برم بیرون و ساعتها راه برم دختر فرانسوی داره راجب مسابقه بسکتبالی که گویا فینال یا یکی قبل از اونه باشور وشوق توضیح میده خوب پس شناگرنیست بسگتبالیسته آره چقدر من خنگم حالا چون شونه هاش پهن بود باید این حدس احمقانه رو میزدم؟؟؟

کابوس

ساعت 3:19 صبحه بعد از ساعتی اشک ریختن و هق هق بلند شدم و چراغو روشن کردم و نشستم پای کامپیوتر .دوسال ونیمه تا چشم کار میکنه راه پرپیچ و خم وتاریکی رومیبینم که انقدر دوره تهش پیدا نیست ولی هر وقت چشممو میبندم رویا وتصور لحظه ای شیرین لبخند رو لبم مینشونه دو سال ونیمه توی رویا توی یه دنیای غیر واقعی درد کشیدم ناامید شدم شادشدم امیدوار شدم حالا دارم خودمو پرت میکنم به دنیای واقعی که هنوز تا چشم کار میکنه راه دور وپرپیچ وخم وتاریکه ولی دیگه خبری از اون رویای آرامش بخشی که قرار بود آخر اون راه باشه نیست به جاش یه پرده تاریکه با یه کابوس که هر شب از خواب بیدارم میکنه.