۱۳۸۶ آذر ۸, پنجشنبه

دیشب بعد از مدتها خوابتو دیدم اومده بودی اینجا تو خیابونای سرد وشلوغ وزیبای اینروزهای شهر قدم میزدیم باهم رفتیم موزه گوگنهایم .تنها نبودیم دوتا دوست همراهمون بودند که با تعجب نگاهمون میکردند از رفتار من متعجب بودند آروم مهربون اما متفاوت .خوشحال بودند فکرمیکردند همه چی تموم شده .تک تک گالریها رو دیدیم پرسیدم هنوز هم میشه تو اتاقت یه بوم نیمه کاره پیدا کرد میگی آره من میگم اما من خیلی وقته چیزی نکشیدم چیزی نمیگی فقط نگاهتو از تابلو به من میدوزی ولبخند میزنی من هم با لبخندی جوابتو میدم لبخندی مهربون به یه دوست که دوباره شروع کردن هم مثل بقیه چیزها برای اولین بار با اون تجربه کردم

هیچ نظری موجود نیست: