۱۳۸۶ آبان ۱۴, دوشنبه

پرازخشمم این روزها به تلنگری از جا درمیرم .این موجودی که میبینم رو نمیشناسم تند تلخ تیره .ازش میترسم بیش از اینکه بترسم ازش تنفر دارم تا حالا خشم رو تا این حد تو وجودم حس نکرده بودم عجیب چیز قوییه این حس ,همه چیز رو زیر چتر خودش میگیره به هیچ حسی مجال نمیده
لرزش دستام کلافم میکنه یه جورایی یادم میاره که حس جدیدی به نام ضعف داره مهمونم میشه اگه از این روزها سربلند بیرون بیام به خودم افتخار خواهم کرد نمیزارم یادم بره که تو چه روزایی چه جوری جنگیدم چه جوری روپا موندم وبه بازندگی سرنسپردم .امروز رفتم یه آدمی رو دیدم یه پیرمرد 80ساله که آدم خیلی جالبی بود دیدنش رو میزارم روحساب یه نشونه .هنوز به نشونه ها متعقدم .توراه که بودم توی ترافیک دلم چنون گرفته بود که به زور اشکمو فرو میخوردم که کسی نبینه تو دلم کلی با خودم حرف زدم.حرفای این پیرمرد گویا جواب تموم اون حرفا بود

هیچ نظری موجود نیست: