۱۳۸۶ فروردین ۱۹, یکشنبه

با یه حرف با یه حس میرم به یه سمت وبا حرف و اتفاق ساده دیگه هر چی ساختم خراب میشه بزرگترین مشکلم اینه که گویا با خودم روراست نیستم چیه میترسی از کی از چی باور کن از هیچ کس و هیچ چیز به اندازه خودت واهمه نداری
آره همینه از خودم میترسم دیگه خودم یگانه نیست چند بعدی شده ابعادی که باهم سنخیت نداره چیزایی رو با هم میخوام که میدونم نمیتونم با هم داشته باشم
بچه که نیستم میدونم نمیشه اما شهامت گذشتن از هیچ کدومشونو ندارم نمیدونم این شک و تردید این ترس ولرز قابل احترامه یا نه؟
باید شرمم بشه از این همه تردید یا نه این نشونه ته مونده شهامته

هیچ نظری موجود نیست: