۱۳۸۶ فروردین ۱۹, یکشنبه

وقتی از ایران اومدم بیرون حس خاصی نداشتم به هیچ چیز وهیچ کس جوری نگاه نمیکردم که گویا بار آخره میبینمش یه سفر کوتاه و ساده که حتی دلیلی نداشت از خیلی ها خداحافظی کنم
دو سال ونیم زندگی تو این شهر با همه سختی هاش,دل کندن رو سخت کرده امروز یه لحظه کنار در ایستادم و به خیابونی که کمتر میشه مثل امروز آروم ببینیش خیره شدم حس عجیبیه فکر دور شدن از اینجا وبرگشتن به جایی که دلت تنگشه و دیدن کسایی که بیتاب دیدنشونی,با هم سنخیت نداره
این باعث میشه که حس کنم خوش شانس بودم روزی که ایران رو ترک کردم خوش شانس بودم چون نمیدونستم این یه سفر نیست و به مهاجرت تبدیل میشه
روراست باشم گاهی حس بدی دارم از اینکه انقدر از کندن از اینجا میترسم حس گناه حس اینکه
من جدید درونم رو نمیشناسم حس اینکه با خودم روراست نیستم
وای که چقدر از اختیاری که برای تصمیم گیری دارم بیزارم کاش اجباری در میون بود بدون حق انتخاب

هیچ نظری موجود نیست: