۱۳۸۶ فروردین ۲۲, چهارشنبه

دیشیب تاسپیده صبح پلک نزدم این روزها به اندازه ای خودمو آنالیز کردم که گیج ومنگم کاش یکی افکار منو دسته بندی میکرد
اینروزها افکاری که پس لایه های گذشته مدفون بوده و افکار لحظه ای دورتادورمو گرفته من از یه جایی
خودمو گول زدم وبعد شروع کردن به جلو رفتن یا چه میدونم درجا زدن یا هر چیزی که اسمشه
حالا باید از اون نقطه همه چیز رو کنار هم بچینم ونگاه کنم, فکر کنم. ولی وقت زیادی ندارم باید بجنبم روزها خیلی زود میگذره من هنوز خیلی چیزها هست که بهش نرسیدم وقت تنگه وقت تنگه

۱ نظر:

ناشناس گفت...

اون کسی که باید یه نظمی به این افکار بده هیچکی نیست جز خودت.تنها خودتی که میدونی اون ته ته دلت چی میگذره.توی زندگی خیلی چیزا هست که آدم فرصت تکرارش رو نداره.خیلی چیزا هم هست که تو میتونی یه بار دیگه بهش برسی و این شانس رو داری که هر کاری که بار اول نکردی این بار انجام بدی. خوب چشماتو باز کن ببین الان داره چی میگذره