۱۳۸۶ مهر ۱۲, پنجشنبه

صبوری

تصمیم گرفتم آروم بدون شک بدون تردید بدون لرزش ایمان دارم ایمان.اما نه این ایمان نه این آرامش هیچ کدوم مرحمی نیست روی این زخمی که روش داغ زدست.دردش آشنا نیست دارم پوست میندازم نه نه انداختم الان بدون پوستم گوشت تنم برهنه است هر لمس هر نسیمی هدیه ای جز درد نداره.زمان میخواد پوست انداختنش سخت بود که تموم شد مونده فقط پوست جدید. صبر میکنم. این سالها هیچ حاصلی نداشت درس صبوری بود یاد گرفتم چطور صبور باشم اگه صبرم به جایی راه نبرد زندگی باز هم جریان داره

هیچ نظری موجود نیست: