۱۳۸۶ خرداد ۱۵, سه‌شنبه

کابوس

ساعت 3:19 صبحه بعد از ساعتی اشک ریختن و هق هق بلند شدم و چراغو روشن کردم و نشستم پای کامپیوتر .دوسال ونیمه تا چشم کار میکنه راه پرپیچ و خم وتاریکی رومیبینم که انقدر دوره تهش پیدا نیست ولی هر وقت چشممو میبندم رویا وتصور لحظه ای شیرین لبخند رو لبم مینشونه دو سال ونیمه توی رویا توی یه دنیای غیر واقعی درد کشیدم ناامید شدم شادشدم امیدوار شدم حالا دارم خودمو پرت میکنم به دنیای واقعی که هنوز تا چشم کار میکنه راه دور وپرپیچ وخم وتاریکه ولی دیگه خبری از اون رویای آرامش بخشی که قرار بود آخر اون راه باشه نیست به جاش یه پرده تاریکه با یه کابوس که هر شب از خواب بیدارم میکنه.