۱۳۸۶ تیر ۲۱, پنجشنبه

خسته ام انقدر که دلم میخواد بمیرم این آرزو بیشترتوسرم چرخ میزنه تا رسیدن به چیزایی که این همه براش صبوری کردم .اشتباه نکنید حرف وحدیث خود کشی نیست دلم میخواد مرگ خودش بیاد یه خواب طولانی بدون دغدغه چشم باز کردن به فردایی که پر ازتاریکی وابهامه .میدونم خیلی تلخ شدم بیشترازاون ترسو خیلی ترسو شدم حالم از موجود بزدلی که درونم شکل گرفته وافسارمو بدست داره بهم میخوره چرا نمیتونم بکنم چرا هر طرف که رومیکنم فقط نکته های منفی رومیبینم واقعا هیچ چیز مثبتی نیست یا من کورشدم ؟چند وقت پیش تو وبلاگ انار خوندم که مامانش گفته:" هیچ وقت پناه نبر...به هیچ کس و هیچ چیز پناه نبر. این درسیست که من با مرور زندگیم میبینم. هیچ وقت پناه نبر."خیلی وقته دست وپا میزنم باید تنها تنهای تنها از این مرداب بیام بیرون دست وپا زدن وتلاش برای گرفتن دستهایی که دراز شدند برای کمک بیشترغرقم میکنه .بریدم خستم دلم گریه میخواد چرا با گریه هم این حجم سنگینی که روی سینمه سبک نمیشه این چه حس سیاه وتلخیه که دارم .دلم یه بغل میخواد راحت خودمو رها کنم بیهراس اینکه مزاحمم
بیهراس بی پروا گریه کنم تا خوابم ببره.میبینی باز هم دنبال پناهگاهم لعنت به من میترسم خیلی میترسم من خودمو گم کردم

هیچ نظری موجود نیست: